داستان کوتاه یک گلوله در مغز از توبیاس وولف

به گزارش آریا بلاگ، توبیاس وولف از نویسندگان مطرحی است که همراه با ریموند کارور، جین آن فیلیپس و دیگران بنیان گذار سبک رئالیسم یقه چرک ها شدند. روایت های توبیاس وولف روایت انسان امروز و دغدغه های بی شمار اوست که در چم وخم روابط پیچیده گرفتار آمده است. وولف در سال 1945 به جهان آمده و بعضی از آثارش به فارسی ترجمه شده است.

داستان کوتاه یک گلوله در مغز از توبیاس وولف

توبیاس وولف از نویسندگان فعال ضدجنگ است و سیاست های آمریکا را در خصوص دخالت در امور دیگر کشورها به شدت نکوهش می نماید.

اندرز نتوانست به بانک برسد، وقتی رسید درها را می بستند. خب البته صف تمامی نداشت. پشت سر دو زن افتاد که صدای بلند و حرف های احمقانه شان، خون او را به جوش آورد. حالا بماند که هیچ وقت زیر آسمان کبود حال درست و حسابی نداشت. اندرز منتقد کتاب معروفی بود و همه او را به سخت گیری می شناختند، هرچه را می خواند و آنالیز می کرد پنبه اش را می زد.

با آن که صف یک دور هم اضافه شد، یکی از تحویل دارها تابلو باجه تعطیل است را چسباند و رفت ته بانک و به میزی تکیه داد و با مردی که اسناد را ورق می زد، مشغول صحبت شد. زن هایی جلو اندرز، حرف شان را قطع کردند و با نفرت به تحویل دار خیره شدند. یکی شان گفت: خوشم باشد.

برگشت و رو به اندرز کرد و او را همراه خود یافت و گفت: همین برخوردها باعث می گردد که آدم دفعهٔ دیگر هم بیاید.

اندرز که خودش از دست تحویل دار جوش آورد، برگشت و دق دلی اش را سر غرغروی پرروی جلویی خالی کرد. گفت: مرده شور برده! واقعا فاجعه است. یا پای سالم را قطع می نمایند، یا روستای آبا و اجدادی مردم را بمباران می نمایند، اگر هم نشد باجه را تعطیل می نمایند.

زن، کوتاه نیامد: نگفتم فاجعه است. فقط فکر می کنم رفتارشان با مشتری گند است.

اندرز گفت: قابل بخشش نیست! خدا که می بیند.

زن لب و لوچهٔ خود را جمع کرد و به پشت سر اندرز زل زد و چیزی نگفت. اندرز دید که زن دیگر، دوست آن یکی زن همان طرف را نگاه می نماید. یک دفعه تحویل دارها کارشان را ول کردند و مشتری ها هم به آرامی برگشتند و سکوت در بانک حکم فرما شد. دو مرد با ماسک سیاه اسکی و لباس کار سرمه یی کنار در ایستاده بودند. یکی شان تپانچه یی را بیخ گردن نگهبان چسبانده بود. چشم های نگهبان بسته بود و دهانش می جنبید. مرد دیگر تفنگ شکاری لوله کوتاهی دستش بود. با آن که هیچ کس حرفی نزد، مرد هفت تیر به دست داد زد: ببند آن دهن گنده ات را! اگر یکی تان آژیر را بزنید، آبکش می کنم. افتاد؟

تحویل دارها سرخم کردند.

اندرز گفت: آفرین، آفرین! آبکش. بعد هم برگشت رو به زنی که جلو او ایستاده بود. بیست. عجب سناریویی؟ شعر خشن و کوبندهٔ طبقات پایین.

با چشم هایی غرق اشک اندرز را نگاه کرد.

مرد تفنگ به دست نگهبان را هل داد که به زانو بنشیند. تفنگ را به دست هم دستش داد و مچ دست های نگهبان را گرفت و به پشت آورد و با دست بند بست. بعد با لگد زد وسط دو کتف اش و روی زمین ولو کرد. بعد تفنگ خود را پس گرفت و به طرف در ایمنی رفت که آن سر پیش خوان قرار داشت. کوتاه و خپل بود و با طمأنینه حرکت می کرد. هم دستش گفت: در را بزن بیاید تو. مرد تفنگ به دست در را باز کرد و رفت تو. سلانه سلانه از ردیف تحویل دارها گذشت و به هرکدام یک کیسه زباله داد. وقتی به باجهٔ خالی رسید، نگاهی به مرد تپانچه به دست انداخت که می گفت: این جا جای کیه؟

اندرز تحویل دار را نگاه کرد. زن دست گذاشت روی گلویش، سرش را برگرداند به طرف مردی که با او حرف می زد.مرد به تأیید سرخم کرد. زن گفت: مال من!

خیلی خب، بجنب آقادایی را تکان بده: بیا کیسه را پر کن.

اندرز به زنی که جلو او بود گفت: بفرما! اینک عدالت اجرا شد.

آهای! باهوش خان! از تو خواستم حرف بزنی؟

نه!

پس ببند گاله ات را.

اندرز گفت: شنیدی؟ باهوش خان! درست مثل آدم کش های ارنست همینگوی.

زن گفت: ساکت!

مرد هفت تیر به دست به طرف اندرز آمد. اسلحه اش را به شکم او چسباند و گفت: ببینم کری؟ خیال می کنی شوخی داریم؟

اندرز گفت: نه

اما لولهٔ تپانچهٔ مثل انگشتی قلقلک اش می داد باید جلو خنده اش را می گرفت. این کار را با زل زدن به چشمان مرد انجام داد که از لای سوراخ های چشمی نقاب به وضوح دیده می شد. چشم کبود و سرخ. پلک چپ مرد مرتب می پرید. بوی تند و تیز آمونیاک از شکاف دهانی بیرون می زد که اندرز را تکان داد. اندرز کم کم حس ناراحتی می کرد که مرد دوباره تپانچه را فرو کرد توی شکم او.

ببینم از من خوشت می آید، باهوش خان؟ می خواهی بکنم توی دهنت.

اندرز گفت: نه!

خب، پس دیگر مرا نگاه نکن.

اندرز به کفش های ورنی هشت ترک مرد نگاه کرد.

لوله تپانچهٔ را زیر گلوی اندرز فشار داد و بلند کرد تا چشم به سقف دوخت.

این پایین نه! آن بالا را نگاه کن!

اندرز هیچ وقت به آن بخش بانک توجه نکرده بود که بنای مجللی بود با کف، پیش خوان و ستون های سنگ مرمر و گچ بری های مارپیچ طلایی بالای قفس های تحویل داران. سقف گنبدی بانک با تصاویر اساتیری تزیین شده بود، تصاویری زشت و بدترکیب که اندرز سال ها پیش به بی قوارگی شان پی برد و از آن پس توجهی نکرد. حال چاره یی نداشت جز آن که بادقت به هنر نقاش خیره گردد. حالا بدتر از آنی بود که به یاد می آورد و همهٔ آن ها در نهایت متانت اجرا شده بود. هنرمند گویی تنها چند شگرد معدود در آستین داشت و بارها و بارها آن ها را به تکرار می نشست. ته رنگی از صورتی در زیر ابرها به مایه یی در زمینهٔ آسمان ابری، نگاه شرمگین به صحنه های کوپید و فائونا. سقف پر از تصاویر مکرر نمایش ها بود و چشم اندرز بیش تر از همه، اروپا و زئوس را گرفت. در این داستان مصور، زئوس و اروپا را در قالب نقاشی به هیأت گاو نری کشیده بود که از پشت انبار کاه به ماده گاوی چشم دوخته بود. نقاش برای ماده گاو مژه های بلندی کشیده بود که دلبری می کرد. گاو نر ابرو بالا برده بود. لابد اگر مثل داستان های مصور، حبابی بالای سرش باز می کرد از زبان او می نوشت: عزیزم.

خنده دارد. باهوش خان؟

نه.

لابد خیال کردی من خنده دارم؟ نکنه فکر کردی من دلقکم؟

نه.

خیال کردی می توانی ترکمون بزنی به من؟

نه.

یک دفعهٔ دیگر مرا دست بیندازی، به زباله دان تاریخ می روی. کاپیکه؟ خرفهم شد؟

اندرز از این که می دید طرف ادای دون کورلئونه را درمی آورد، خنده اش گرفت.

دهانش را با دست پوشاند و گفت: شرمسار ام.شرمسار ام.

از لای انگشت هایش خس خس می کرد و به ایتالیایی می گفت: کاپیکه! کاپیکه فهمیدم.

مرد تپانچه به دست اسلحه اش را بالا آورد و گلوله یی شلیک کرد درست به سر اندرز.

گلوله جمجمهٔ اندرز را پکاند و از مغزش گذشت و از بیخ گوش راست بیرون زد و لخته های مغز و تکه های استخوان، اندام حیاتی، سلسله اعصاب و مخچه را به هم ریخت.

اما پیش از وقوع حادثه و ورود گلوله به مخ، زنجیره یی از جابجایی یونی و اغتشاش پیغام های سلسله اعصاب رخ داد. این پیغام ها به دلیل ریشه های خاص خود از حسن اتفاق یاد و خاطرهٔ تابستان چهل سال پیش را زنده کرد که سال ها پیش فراموش شده بود. گلوله پس از برخورد با کاسهٔ سر با سرعت 003 متر بر ثانیه حرکت می کرد، سرعتی که در مقایسه با برق سیناپتیک عصبی خیلی کند بود. گلوله که وارد مغز شد زمان به تعبیری مغزی به کار افتاد که فرصت کافی در اختیار اندرز گذاشت که بتواند صحنه را مرور کند و به قول معروف که حالش از آن به هم خورد صحنه از جلو چشمش رژه برود.

چیزهایی که به یاد نمی آورد در قیاس با آن چه به یاد آورد چندان اهمیتی نداشت.

نخستین عشق خود شری را به یاد نمی آورد، با این که چیزی داشت که او را دیوانه وار می پرستیده پیش از آن که مایهٔ عذاب گردد. خواهش های بی شرمانه اش…اندرز زنش را به یاد نمی آورد که پیش از آن که با رفتارهای پیش بینی شده او را خسته کند، دوستش داشت یا دخترش را که حالا در دارتموت استاد عنق اقتصاد بود. یادش نمی آمد که پشت در اتاق دخترش گوش ایستاده بود که دربارهٔ بدجنسی او داد سخن می داد و دربارهٔ این که اگر پاپا رفتارش را عوض نکند، تنبیه هولناکی در انتظارش است. ختا یک بیت از صدها شعری که در جوانی از بر بود به یاد نمی آورد. شعرهایی که هر وقت می خواند تنش می لرزید. ساکت بر فراز قله یی در دارین، خدایا خدایا، چه روزی بدیدم یا ای جمله زیبایان من؟ گفتید هر آن چه باید؟ آه ای زغن؟ هیچ کدام را به یاد نمی آورد. حتا یکی. یادش نمی آمد که استاد جوزفس به دانشجویان خود می گفت، هرکدام از زندانیان آتنی در سیسیل که شعرهای آشیل را از برمی خواندند، آزاد می شدند، بعد هم خودش شعر آشیل را به یونانی می خواند. اندرز یادش نمی آمد که وقتی تنین آن شعرها را شنید، چشمانش پر از اشک شد. به یاد نمی آورد که وقتی تازه از دانشگاه درآمده بود و اسم یکی از هم

درس های خود را پشت جلد رمانی دید، چه قدر تعجب کرد. یا بعد از خواندن کتاب چه احترامی برای او قایل شد. لذت احترام را هم به یاد نمی آورد.

اندرز حتا به یاد نمی آورد فردای روزی که دخترش به جهان آمد زنی را دید که ساختمان روبه رویی خودش را پرت کرد بیرون و مرد. یادش نمی آمد که فریاد زد، خدایا رحم کن! به خاطر نیاورد که ماشین پدرش را از قصد به درخت کوبید و باز به یادش نیامد که سه پاسبان در تظاهرات ضدجنگ با لگد زدند و دنده اش را شکستند. به یاد نیاورد که به صدای خندهٔ خودش از خواب بیدار شد. دلهره و کسالتی که از دیدن کپهٔ کتاب های روی میز به او دست می داد هم از این فراموشی بی نصیب نماند و از دل خوری اش از دست نویسنده هایی که آن ها را نوشته بودند. به یاد نمی آورد از کی هر چیزی او را به یاد چیز دیگری می انداخت.

فقط همین به یادش می آمد. گرما. زمین بیس بال. چمن زرد. وزوز حشرات و خودش که به درختی تکیه داده بود و یارکشی پسرهای محل. دربارهٔ نبوغ نسبی مانتل و میز که حرف می زدند، آن ها را تماشا می نماید. تمام تابستان حرف شان همین بوده. دیگر برای اندرز خسته نماینده بود. این هم مثل گرما کلافه اش می کرد.

بعد دو پسر آخری رسیدند، کویل و پسر عمویش از می سی سی پی.اندرز، پسر عموی کویل را تا آن زمان ندیده بود و بعد هم ندید. همراه بقیه سلام و احوال پرسی می نماید و دیگر توجهی به او ندارد. بعد هم یارکشی که می نمایند می گوید: چه پستی می خواهد. او هم می گوید: شورت استاپ بهترین پسته.

اندرز نگاهش می نماید. می خواهد حرفش را تکرار کند، اما می داند که با نگاه کردن نمی گردد و باید بخواهد. بقیه خیال می نمایند که او بچهٔ شری است و می خواهد به خاطر غلطهای دستوری پسرعمو حال او را بگیرد. اما این طور نیست دلش می خواهد جملهٔ ناقص او را بشنود. در زمین هم در حالت خلسه آن را تکرار می نماید.

گلوله رفته توی مغز؛ تا ابد شتاب نمی نماید ناگهان هم نمی ایستد. در انتها کار خود را می نماید. جمجمهٔ درب و داغان را جا می گذارد و ستارهٔ دنباله دار خاطرات را با خود می برد و امید و نبوغ و عشق را در تالار مرمری بانک به زمین می کوبد. کاری نمی گردد کرد. اما اندرز همین حالا هم وقت دارد. زمانی برای درازشدن سایه ها در زمین چمن، زمانی برای پارس سگ به دنبال توپی که در هواست. زمانی برای پسری که در زمین بازی همه اش دستکش چرک از عرق را می کوبد و می گوید بهترین پسته، بهترین پسته، بهترین پسته.

مترجم: اسد اللّه امرایی

bestcanadatours.com: مجری سفرهای کانادا و آمریکا | مجری مستقیم کانادا و آمریکا، کارگزار سفر به کانادا و آمریکا

منبع: یک پزشک
انتشار: 9 مهر 1400 بروزرسانی: 9 مهر 1400 گردآورنده: ariyablog.ir شناسه مطلب: 4446

به "داستان کوتاه یک گلوله در مغز از توبیاس وولف" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "داستان کوتاه یک گلوله در مغز از توبیاس وولف"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید